سه شنبه های شعر
سه شنبه 5 اسفند 1399 - 02:00:49
|
|
عصر کرد - صدای گرگ شنیده می شود واکاوی شعری از احمد بیرانوند سریا داودی حموله منتقد شعر احمد بیرانوند رازآمیز و رمزگونه است. در نظر نخست، اجرای شعر جلب توجه میکند. چند صحنه هراسانگیز به تصویر کشیده میشود. در نگاه دوم که زبان روایی بازوی محرکه است، راوی هر صحنه داستان خود را به پیش میبرد. نقطه عطف شعر چگونگی ساختار روایی است، که ارتباط حسی بین سطرها و بندها برقرار کرده است. در این پیوستگی تردید و اضطراب بین دو فضای عینیت و ذهنیت برقرار است. هر بندی خرده روایتی را در دل خود جای داده است. که با هر چرخشی راوی تغییر میکند. این چنین که هر کاراکتری (خرگوش، شکارچی، گرگ) منظرهای را توصیف میکند. در این فراروی صداهای مختلفی رقم میخورد. صدای خرگوش شنیده میشود. صدای شکارچی شنیده میشود. صدای گرگ شنیده میشود. صدای راوی شنیده میشود. از طرف دیگر در این صحنهگردانی موقعیت هر کدام از کاراکترها نشانهای از احساسات بشری به نمایش در آمده است. راوی مرکزی (که کاراکتر اصلی) است به هر کدام شلیک کند دچار کیش و مات خواهد شد. میان تردید و دو دلی به گرگ شلیک میشود و رد خونش پهنای دشت را میگیرد: (رد خون تا انتهای دشت گریخته است.) گونه روایت در چرخش دورانی است. این چند بعدی ساختار روایی مشابهتهایی بین روایت خرگوش، روایت شکارچی و روایت راوی برقرار میکند. زبان روایی و زمان روایی به صورت مستمر در تصویرگری تکرار میشوند. در این وضعیت الفاظ جهتدار هستند. «سردی، گرسنگی، اشک» در تقارن با «برف، توله، گرگ» قرار میگیرند. در راستای جزئینگری چند تصویر دیده میشود. بین تصویر نخست، گریستن گرگ (گرگی شدهام/ که میان برف/گریسته است)، و تصویر دوم، هراس خرگوش (هراسش را توی لانهاش می دود.) تعارضی پارادوکسی است. و چقدر دویدن از سر ترس به تصویر کشیده شده است، دویدن خرگوش از ترس شکارچی، دویدن خرگوش از ترس گرگ، دویدن شکارچی از ترس گرگ، دویدن راوی از ترس گرگ، دویدن راوی از ترس شکارچی... دویدن شکارچی در پی خرگوش، دویدن گرگ در پی خرگوش. دویدن برف در پی باد، دویدن باد در پی برف... در این دویدنها گرگ به توله گرسنهاش فکر میکند و البته به شکارچی هم فکر میکند. شکارچی به گرگ فکر میکند و به خرگوش فکر میکند. خرگوش به شکارچی فکر میکند و به گرگ فکر میکند، راوی هم به خرگوش، هم به گرگ و شکارچی فکر میکند. در این صحنهگردانی وسعت بیان احساسات به تصویرکشیده شده است. از تفنگی که پایان قصه را رقم زده، حرف و نشانهای در شعر نیست. اما حذفی که علت و معلول را به هم پیوند دهد، گرگ را هدف گرفته است. شکارچی دشمن مشترک را از صحنه به در میکند. اما یک تعقید در اینجا هست، کدام راوی شلیک کرده است، راوی خرگوش است یا راوی شکارچی؟ هر خرگوشی با رنگ خاص (سپید، سیاه، قهوهای) نماد وضعیتی است. هم چنان که برف در دو معنای ضد هم به کار رفته است. با شگونی و بی شگونی، خیر و شر... که در هر صحنه احساسی به مخاطب انتقال داده میشود. اما آنچه قریب به دید میآید، وسعت بیکرانگی است که هم در صحنه برف و هم در تصویر گردانی شعر سپید به نمایش در آمده است. راوی برای این کشف با تلنگر میخواهد مفاهیم را تعارضی کند، پس با واژه«اگر» به دال چندین مدلول اختصاص میدهد: (تا اگر سفید کیش/ تا اگر سیاه مات) استفاده از ترکیب (میان دویدن نفسهای تو)، بهرهمندی از تناسب(چقدر قطب جنوب است حرفهای من)، و تعارض(هراسش را توی لانهاش میدود.) در جهت گستره مفاهیم است. در آغاز شعر خرگوش جمع بسته شده است: (خرگوشهای قهوهای/ خرگوشهای سفید)،که با دیدن شکارچی هر کدام به مسیری فرار میکنند و در صحنههای بعدی راوی تنها از دو خرگوش در دید کانونی راوی توصیف میشوند. صحنهگردانی خرگوش سفید و خرگوش سیاه، شکارچی سیاه و شکارچی سفید زیبایی کلامی را دوچندان کرده است. در تمام صحنهها برف میبارد، همه جا را برف پوشانده است. در همین چند سطر چندین تصویر هست. برف سپید است، خرگوش سپید است، شکارچی سپید است... پرداخت به فضای برفی و سرما تداعی مرگ و نیستی است. در این جهت مخاطب رابطه احساسی عاطفی با شعر برقرار میکند. بازیهای لفظی بین سیاه و سفید فضای عین و ذهن را وسعت میدهد. به زبان ساده گرگ برای تولهاش در پی شکار است، خرگوش به لانهاش میدود. گرگ پوزهاش را دم لانه خرگوش گذاشته است. این شعر عینیتگرا در روایتهای بسیاری تنیده شده است. نوعی عصیانگری ضمنی در نوع روایت نهفته است. رئالیسم حاکم بر شعر سطحی فراگیر تر از سوررئالیسم دارد. شاخصهای تعریف شده بین دو رویکرد ذهنی و عینی سبب تکثر فرامعنا است. فضاسازی با طراوت و تازگی همراه است. تعلیق، ابهام، دوگانگی، چند لایگی با چند روایی در ارتباط هستند. شاعر با سطرهای نامتعارف و هنجارگریز معنای ساختاری را واژگون نشان میدهد. بافتار شعر بین واقعیت و فراواقعیت در نوسان است. به طوری که موضوع در عین سادگی به سمت پیچیدگی میرود. با آشناییزدایی لفظی وضعیت تراژیک را رقم میزند. با تکرار «خرگوش، شکارچی، گرگ»، «سفید، قهوه ای، سیاه» صحنههایی دلهرهآور به تصویر کشیده است. در این صحنهگردانی ترس و هراس به تصویر کشیده میشود. به نظر میرسد مخاطب فیلمی را روی دور تند دیده باشد. گویا در پایان صحنه استعاره در زمهریر منجمد شده است. همچنان که، شعر مانند برف در گسترهای بیانتها رها میشود. از میان همه دویدنها خرگوشهای قهوهای خرگوشهای سفید از ساق پاهای من تا دشتی از برف. چقدر قطب جنوب است حرفهای من میان دویدن نفسهای تو توی سینهای سپید. رگهای مرا ساده نگیر که تمام خرگوشهای جهان توی قلب من لانه کردهاند. دهلیزهای من چپ و راست نفس کم میآورند از بس که گرگ میان برف به تولهی گرسنهاش اندیشیده است. شکارچی سپید شکارچی سیاه. گرگی شدهام که میان برف گریسته است. وقتی خرگوش سفید خرگوش قهوهای هراسش را توی لانهاش میدود. از بس که دویدهام کاش دانههای برف یکی سیاه یکی سپید میبارید تا خانه خانه شود دشت. تا اگر سفید کیش تا اگر سیاه مات به گرگ بگویم پوزهات را از لانهام بردار. رد خون تا انتهای دشت گریخته است. توله که سرک میکشد میبیند: ماده گرگی که توی برف رفت شکل برنگشتن است. عبدالله محمدزاده سامانلو اینجا کسی دایره را نمیفهمد چرخش زمین را کوه به کوه رسیدن را و تو آخر به من خواهی رسید! حتی تو هم نمیدانی برای شکستن همین که چشمهایت را میبندی پهن میشوی شبیه علف پاییز به راه میافتد و نشانههای ظهورت را باد میبرد. برای روشنی راه چخماق خیالم را به هم میکوبم که من نه آتشپرستم نه کوه را میشکافم و نه دریا را آنقدر شکستههای روزگارم را به هم چسباندهام که مرغان ابراهیم هم برایم شعبدهبازیست. من از تکاپو برای به خود آمدن به خود میبالم هر چند بالی برای رهایی در آغوشم نیست جز وبال روزهایی که در خیالم طواف میکنند و من کعبهدار خانه خود هستم وقتی سر سوزنی خاک در دستم نیست. اینجا هیچکس دایره را نمیفهمد و من هم هیچ کسی را ستاره جوادزاده سینهام خرمشهر است سقف خانههایش آتش گرفته... زنها سراسیمه اینسو و آنسو میدوند بچهها جیغ میکشند و مردها هیچوقت برنمیگردند سرم تبریز است شبها قطاری سوتکشان از شقیقهام میگذرد برف ساکت نشستهاست و ردپاها رفتهاند تا دورها... دهانم شیراز است باغ پرندگان... بغضهایم را که قورت میدهم پرهای ریخته از دهانم میپرد... چشمهایم اصفهان است رودی خشک از میان زندگیام میگذرد. و دستهایم... پنجره فولاد و کبوترهای پریده پاهایم ولی اهل هیچکجا نیستند در خیابانهای تهران گم میشوند و به تو فکر میکنند. جواد گنجعلی چنان تسبیح یسر نقرهکوبی در کف غافل مرا در عشق میچرخاند و میگرداند بیحاصل از این گیسو به آن گیسو، از این لب سمت آن لبخند شبیه جام چرخیدم هزاران دور، بر باطل دلم از دست بازیهای چرخ افتاد دست تو دلم چون چاقوی زنجان بهدست آدم جاهل گمان میکردم آغوشت پل آرامشم باشد نهنگ قاتلی بودم که جان میداد بر ساحل ز دست مرگ جان بردم، به دست عشق افتادم امان از پرتگاه وسوسه - تبّت یدا - ای دل چه کوهی که سنگ از آن نمیلغزد سرد نمیشود حتا در اوج که وقت سقوط آغوش میشود وقت غم گوش آهای کوه خسته از ایستادن بزهای جوانت را کدام شکارچی کشت که حتا عقابها از تو گریختند و هنوز امتداد بالهایشان در آسمان ابر میشود؟ آتشفشان خاموش! سینای هیچ پیامبر! چرا خدا صدایش را از تو دریغ کرد؟ چرا هر چه پیاده آمدم آتشی، کاج بر سنگت روییده را نسوزاند من گرسنهام پدر و نمکها آن قدر با دریا یکی شدهاند که نمکگیر شدن غرق شدن است گرسنهام ابرها توهماند درختها دورند دریا دورتر آسمانِ گرسنه ترک نمیخورد نمیخشکد تنها مردم را ناامید میکند و چه مردنی که لذت غرق شدن در چشمها را از تو بگیرد پرندهها قفسگیر شدهاند و بالهایشان را با حقوق پایه میفروشند به آنها که هیچ ندارند جز همین بالها و حسرت رسیدن به آبی عمیقی که دور است دورتر از فاصله دو بال که پرواز را فراموش کردهاند دورتر از ابرهایی که باریدن را من گرسنهام پدر یا سقوط مرا میسر کن یا به ابرها بگو گندم ببارند جنگ سایهها درباره مجموعه شعر «سایهای بدون بدن» سروده علیرضا کاهد معصومه داودآبادی «سایهای بدون بدن» روایتی نمادین از تنهایی شاعر است. شاعری که رود و دریا و شب و آسمان را فرا میخواند تا با تنهایی و مرگ گفت وگو کند. نمادگرایی در شعر دلایل مختلفی دارد که از آن جمله میتوان به درونگرایی شاعر و شرایط اجتماعی جامعهای که در آن زیست میکند اشاره کرد. گاه شاعر بر اثر همین درونگرایی آنقدر به سمت نماد پیش میرود که شعرش به نوعی سانسور تن میدهد و گاه چون شاعرانی مثل نیما و اخوان بر اثر خفقان موجود در اجتماع پیرامون به نماد روی میآورد. علیرضا کاهد در «سایهای بدون بدن» مدام به فراخوانی عناصر طبیعت میپردازد و در پارهای موارد آنقدر از جامعه و عناصر زیستیاش دور میشود که همه آنچه در جهان مدنیاش اتفاق میافتد ناخودآگاه حذف و سانسور میکند. نگارنده معتقد است یکی از حلقههای مفقوده شعر کاهد مدنیت و شهرنشینی است. ما این نشانهها را بسیار کم در این مجموعه شعر میبینیم. این روند مواجهه با پدیدهها و عناصر تا پایان کتاب ادامه دارد. شعرها ترافیکی از توصیفها و تعریفها هستند و گاه این بیانگری ما را از ساحت شعر به چاله متن ادبی میاندازد. باد، پیامبری آزاد است/ برای هر سرزمین آواز میخواند/ به زبانی که درختهایش میفهمند... دیدن، فرزند نور است... درد فریاد بیداری ست در کابوس... و وقتی از این شکل زبان فاصله میگیرد مخاطب را با سطرهایی خوب و دینامیک مواجه میکند: من پشت دیوار زانو زدهام/قسم به بادی که اسم اعظم را به درخت بید آموخت/ شک بعد از پنج خیانت است/شش باش. بیشتر شعرها از منظر من راوی روایت شدهاند و کمتر به دیالوگی بیرون از خود میرسند و در اصطکاک بین شاعر و المانهای طبیعت دست و پا میزنند. شاعری که در تنهایی، مرگ، یأس و جنگ سایهها گرفتار آمده است و حاصل این کش و قوسها سطرهایی گاه درخشان است: مرگ روشن بود/ فانوس حلقآویز از درخت و یا برای کشتن سایه/ آن را در شب فرو ببر/ برای نابودی مشتی آب/ آن را به دریا بریز/ خواستی آدمی را نابود کنی/ نگاهش که در شلوغی شهر به چشمهایت میخ شد/ بگو ببخشید آقا شما را نمیشناسم/ و لبخند بزن/ لبخندی که سردیاش را با رژهای غلیظ هم نمیتوان پوشاند. از ویژگیهای زبانی سایهای بدون بدن سادهنویسی است. این نوع نوشتن که از سالها پیش با شعرهای شمس لنگرودی و رسول یونان آغاز شد و بعدها با شعر گروس عبدالملکیان و پیروانش ادامه یافت سختترین نوع نوشتن محسوب میشود که گاه به گرداب سهلانگاری و سادهانگاری فرو میغلتد. زبان این مجموعه نیز از این نوع نوشتن بهره گرفته است اما گاهی با اطناب و توصیفهای بیش از حد و رعایت نکردن ایجاز و آن چیزی که به آن اقتصاد کلمه میگوییم از اصالت و رسالت خود دور میشود.(شعر هشت) علیرضا کاهد شاعری است بسیار عاطفی که اگر این عاطفه سرشار را با نشانههای زیستیاش پیوند بزند و این همه را از فیلتر شعر بگذراند به اثر انگشت ویژه خود دست خواهد یافت. رودی که به دریا نرسد/ سر به بیابان میگذارد / و فراموش میشود در همسایگی شعر با مردمان «سیسخت» گروه فرهنگی: «سیسخت» را زلزله آوار کرد و در همه رنجهای این روزها، تلختر از تماشای مردمانی نجیب که از بد حادثه، بی خانمان شدهاند، نمیتوان چیزی تصور کرد. دوستان شاعر بسیاری در آن سرزمین همه این سالها برای ما شعر نوشتهاند که در آیینه «سهشنبههای شعر» روزنامه ایران بارها و بارها با مخاطبان خود در گفتوگو بودهاند. این صفحه به عکسی با دیوارهای خانهای خسته از زلزله سیسخت و شعری از زندهیاد مهدی سهیلی که غم زلزلهزدهها را سروده است تقدیم میگردد و به همین اندک، آرزو میکنیم پس از این خبرهای خوش بشنویم. لبخندها فسرد پیوندها گسست آوای لای لای زنان در گلو شکست گلبرگ آرزوی جوانان به خاک ریخت جغد فراق بر سر ویرانهها نشست از خشم زلزله پوپک، شکسته بال به صحرا پرید و رفت گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد هر کلبه گور شود عشق و امید، مرد در پهندشت خاک که اقلیم مرگهاست با پای ناتوان و نفسهای سوخته هر سو دوان دوان افسرده کودکان زپی مادران خویش دلدادگان دشت سردادهاند گریه پی دلبران خویش در جستوجوی دختر خود مادری غمین با صد تلاش پنجه فرو میبرد بهخاک او بود ودختری که جز او آرزو نداشت اما چه سود؟ دختر او، آرزوی او خفته است در درون یکی تیرهگون مغاک بس کودکان که رنگ یتیمی گرفتهاند بس مادران به خاک غریبی نشستهاند بس شهرها که گور هزاران امید شد شام سیاه غم به سر شهر خیمه زد آه غریب غمزدگان شکسته دل بالا گرفت و هاله ابری سپید شد آن کومهها که پرتو عشق و امید داشت غیر از مغاک نیست آن کلبهها که خانه دلهای پاک بود جز تل خاک نیست این گفته بر لبان همه بازمانده است: کای دست آفتاب دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر ای ماه نقرهرنگ دیگر مریز نقره به ویرانههای ده مارا دگر نیاز به خورشید وماه نیست دیگر نصیب مردم خاموش این دیار غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست خشکید چشمهها و بجز چشمههای اشک در دشت ما نماند افسرد نغمهها و بجز وای وای جغد در روستا نماند دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است یاران خوش سخن همگی بیزبان شدند آنان که بود بر لبشان داستان عشق خود «داستان» شدند این گفته بر لبان همه بازمانده ماست: هان، ای زمین دشت! ما را تو در فراق عزیزان نشاندهای ما را تو در بلای غریبی کشاندهای ما داغدیدهایم با داغدیدگی همه دلبسته توایم زینجا نمیرویم این دشت، خوابگاه جوانان دهکده است این خاک، حجلهگاه عروسان شهر ماست ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم اینجا مقدس است این دشت عشقهاست هر سبزهای که بردمد از دامن کویر گیسوی دختریست که در خاک خفته است هر لالهای که سرزند ازدشت سوخته داغ دل ز نیست که غمناک خفته است اما تو ای زمین ای زادگاه ما ما باتو دوستیم زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن ما را چنانکه رفت اسیر بلا مکن این کلبهها که خانه امید و آرزوست ویرانسرا مکن ور خشم میکنی ویرانه کن عمارت هر قریه را ولی مارا ز کودکان و عزیزان جدا مکن
http://www.Kurd-Online.ir/fa/News/188046/سه-شنبه-های-شعر
|