عصر کرد -
سید محمدرضا دستواره قد بلند، شوخطبع و باهوش بود. وارد جنگ که شد یک بسیجی ساده بود. فرمانده گروهان، گردان، محور و تیپ شد و دست آخر در کسوت سرپرستی یک لشکر بزرگ به شهادت رسید. سید محمدرضا دستواره به مصداق اسمش همیشه رضا بود.
سید محمدرضا سال 1338 در علی آباد خزانه یکی از محرومترین و جنوبیترین محلههای تهران به دنیا آمد.
پدرش سید تقی در کارخانه نمکسازی کار میکرد و با درآمدی که داشت سخت میشد یک خانواده عیال وار را اداره کرد. با این همه محمدرضا که در بین سه پسرش از همه بزرگتر بود، خیلی زود همه چیز دستگیرش شد؛ یعنی خانه کمک خرج میخواست. این شد که با همه علاقهای که به درس و تحصیل داشت، کلاس نهم را که تمام کرد به بازار رفت تا کار کند.
همزمان با ادامه تحصیل سال 57 که صدای انقلاب کمکم همه جا پیچید، محمدرضا هم آرام نماند. کار او به شرکت در تظاهرات علیه رژیم خلاصه نمیشد. دوستانش را که سال آخر دبیرستان درس میخواندند به فعالیت علیه رژیم و شرکت در مراسم مختلف تشویق میکرد. بالاخره روزی رسید که امام از تبعید برگشت. آن روز هرکسی برای استقبال از امام کاری میکرد. یکی خیابان را تمیز میکرد، آن یکی بین مردم شیرینی پخش میکرد، بعضی هم کف خیابان را با گل تزئین میکردند. اما محمدرضا کار نسبتاً حساس تری داشت؛ او آن روز مسئول امنیت بخشی از میدان آزادی بود.
انقلاب پیروز شد و کمی بعد سپاه هم تشکیل شد. محمدرضا عضو سپاه شد. اما هنوز چیزی از تشکیل سپاه نگذشته بود که غائلههای مختلف ضد انقلاب در گوشه و کنار کشور شروع شد. این شد که محمدرضا در دی ماه 1358 راهی کردستان شد. در کردستان همراه فرماندهانی چون رضا چراغی و احمد متوسلیان تمام تلاش خود را برای برقراری امنیت بهکار گرفت.
مقصد بعدی او بعد از روانسر و پاوه، مریوان بود. شهر تازه آزاد شده مریوان ویران و نیمه تعطیل بود و کسی سرکار نمیرفت. به همین دلیل حاج احمد متوسلیان فرمانده سپاه مریوان به پاسداران جوان دستور داده بود در ادارات مختلف مثل شهرداری، رادیو و تلویزیون و بیمارستانها مشغول خدمترسانی به مردم شوند.
در این بین مسئولیت سید محمدرضا هم تأمین کالا و ارزاق و مایحتاج ضروری مردم بود. کاری که به شیوه خاص خودش انجامش داده بود. 5 ماهی که از ماندن در مریوان گذشت با حمله ارتش عراق به کشور جنگ شروع شد. حالا دیگر جبهه جنگ محدود به کردستان نبود. سرتاسر مناطق مرزی غرب کشور صحنه جنگ بود.
سید محمدرضا 5 ماهی به گیلانغرب و سرپل ذهاب رفت و بعد دوباره به مریوان برگشت، اما در مریوان مجروح و ناچار شد برای مداوا مدتی از جبهه فاصله بگیرد. بازگشت او به مریوان زمانی بود که زمزمه تشکیل یک تیپ تازه از سپاه برای جنگیدن در جبهههای جنوب با استفاده از نیروهای تحت امر حاج احمد متوسلیان و ابراهیم همت مطرح شده بود. لیاقتی که محمدرضا دستواره در مسئولیت پرسنلی لشکر از خود نشان داد باعث شد تا در عملیات رمضان بهعنوان مسئول محور و بعد در عملیات مسلم بن عقیل بهعنوان معاون تیپ معرفی شود. جایی که پایش به سختی مجروح و دوباره راهی بیمارستانی در تهران شد.
در فاصله زمستان 1361 تا 62 محمدرضا در عملیاتهای والفجر مقدماتی 1 و 4 عهده دار مسئولیت یکی از تیپهای لشکر 27 محمد رسولالله بود تا اینکه در شروع عملیات خیبر، محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر مسئولیت معاونت عملیاتی لشکر را به او سپرد. با شهادت همت در عملیات خیبر، عباس کریمی جانشین او شد؛ او سید محمدرضا را بهعنوان قائم مقام لشکر 27 معرفی کرد، اما کمتر از یک سال بعد خودش در عملیات بدر در اسفند سال 63 به شهادت رسید.
این چنین شد که فرمانده کل سپاه، سیدمحمدرضا دستواره را به سرپرستی لشکر 27 محمد رسولالله منصوب کرد. عدم رضایت کامل فرماندهان نظامی ایران از عملیاتهای انجام شده پس از آزادی خرمشهر تا بعد باعث طرحریزی عملیات والفجر 8 شد.
در این عملیات رزمندگان ایران با عبور از رودخانه خروشان اروند شهر فاو عراق را فتح کردند. پاتکهای سنگین ارتش عراق که با گلوله باران شیمیایی توپ و خمپاره و بمبارانهای مکرر هوایی همراه بود امان مدافعان فاو را بریده بود. اما سید محمدرضا با آن خلق خاص و سر نترس باز هم سعی میکرد به روش خودش روحیه رزمندگان مدافع خط مقدم نبرد را حفظ کند.
سال 1365 برای خانواده دستواره سال خاصی بود. حسین پسر کوچک خانواده 17 سالش تمام شده بود و میتوانست به جبهه برود. حالا محمدرضا، محمد و حسین هر سه پسر سیدتقی همزمان با هم در جبهه بودند.
با شروع عملیات کربلای یک، حسین که تازه دو ماه بود به جبهه آمده بود شهید شد. محمدرضا سه روز برای شرکت در مراسم برادرش به تهران آمد و بعد بلافاصله دوباره به جبهه برگشت. اما به همه سپرد کنار مزار حسین جایی را برایش آماده نگه دارند.
روز سیزدهم تیرماه 1365 یعنی 15 روز بعد از شهادت حسین و درست روزی که شهر مهران آزاد میشد دعای محمدرضا از آسمان هفتم گذشت و به آرزویش رسید؛ خمپارهای کنارش منفجر شد و او را به برادر شهیدش حسین ملحق کرد. پیکر محمدرضای خستگیناپذیر در تنها تابوت موجود کانتینر معراج شهدا آرام گرفته بود و لبخندی که روی لبانش خشک شده بود نشان میداد با رضایت تمام بار همه خستگیها را زمین گذاشته و بیادعا و نجیب تا آن طرف کهکشانها پرواز کرده است.